هستي

علي الوندي
ordibehesht@softhome.net

با صدای زنگ ساعت از خواب بيدار شد غلتی در تختخواب زد و به سمت ساعت نيم خيز شد.چند لحظه طول كشيد تا ساعت آرام بگيرد واو كاملا بيدار شود.هنوز سپيده نزده بود نميدانست چرا ولی امروز حال ديگرى داشت.

نگاهی به هستيش كه كنارش آرام آرميده بود انداخت ، با ديدن چهره متبسم او وجودش از احساس رضايتی عميق پر شد .نميدانست چرا در آن لحظه آغازين روز بی جهت اينقدر خوشحال و سر خوش است .بی اختيار با خودش زمزمه كرد: خدايا چرا امروز همه چيز طور ديگريست؟

دوباره به سمت هستی برگشت دستی به موهای طلايی بلندش كشيد او هم در خواب با تبسمى كودكانه جوابش را داد.از ديدن چهره اش سير نميشد ولى چاره اى نبود بايد ميرفت .

آرام طورى كه هستيش از خواب ناز بيدار نشود از تخت پايين آمد .به ساعت نگاهى كرد هنوز وقت داشت پس به سمت پنجره رفت .پرده را كنار زد و مشغول تماشای خيابان شد مردم ، درختها ، ماشينها ،همه چيز حتی لباس رفتگر محله هم به نظرش طور ديگری بود .همه چيز امروز زيبا شده بود .حتی هستى هميشه زيبايش امروز زيبا تر از هميشه بود.

تمام تلخيهاى روزها ،هفته ها ،ماهها و ساليان گذشته را مرور كردولى تمامشان به نظرش شبيه شوخى بزرگی آمد وبى اختيار لبخند زد.دوباره با خودش زمزمه كرد خدايا خداوندا امروز چرا همه چيز طور ديگريست؟

پرده را كشيد نگاهى چند باره به او انداخت وازا اتاق خارج شد.

آبى به دست و صورت زد وبهترين لباسش را پوشيد كيفش را برداشت و آماده رفتن شد .

اين احساس عجيب رهايش نميكرد، دوباره نگاهی به هستی انداخت ديگر طاقت نداشت خواست بيدارش كند و او را هم در اين سرخوشى صبحگاهی شريك كند ولى پشيمان شد .كاغذ و قلمى از كيف بيرون كشيد و شروع به نوشتن كرد :



هستيم ،وجودم ،نازنينم سلام

خواستم بيدارت كنم ولی آنقدر آرام و كودكانه خوابيده بودى كه دلم نيامد،حال و هوای عجيبی دارم امروزهمه چيز جور ديگريست ،به خدا كه جور ديگريست حتى لبخند كودكانه تو در خواب ....



نوشتنش كه تمام شد كاغذ را با دقت كنار تلفن گذاشت، دوباره نگاهى به او انداخت و از خانه خارج شد.











با صداى زنگ ساعت از خواب بيدار شد غلتى در تختخواب زد و به سمت ساعت نيم خيز شد.چند لحظه طول كشيد تا ساعت آرام بگيرد واو كاملا بيدار شود.خورشيد طلوع كرده بود و تشعشع نورش موزيانه تلاش ميكرد وارد اتاق شود .نميدانست چرا ولى امروز حال ديگرى داشت.

نگاهى به على كه كنارش آرام آرميده بود و طبق عادت ملافه را تا آخر روی سرش كشيده بود انداخت. با اينكه چهره اش را نميديد ولى ميتوانست چهره هميشه متبسم زير ملافه را تصور كند با خودش فكر كرد :باز هم اين تنبل خان ساعت را خاموش كرد و خوابيد .دوست داشت كه بيدارش نكند ولى به ياد مشكلاتشان كه افتاد پشيمان شد.

ملافه را با احتياط كنار زد و آرام گفت:علی ؟ علی جان ؟ علی آقا ؟ ولى افاقه نكرد .دوباره بلند تر گفت: تنبل خان ن ن ن ن ن ن ن ن ن ؟ علی ؟ ولی باز هم خبرى نشد . دستش را روی شانه علی گذاشت :تكانش داد علی؟ علی آقا ؟

ترس وجودش را پر كرد .محكمتر تكان داد :على؟ باز هم محكمتر ولی على حتی يك تكان كوچك هم نخورد .اين بار تقريبا داد زد :على ؟ جيغ كشيد :على؟

دستش را روی گردن على گذاشت ،سرد بود سرد سرد .نفسش حبس شده بود بى اختيار به سمت تلفن هجوم برد با ميز برخورد كرد و همه چيز به هم ريخت .گوشى را برداشت و سه شماره گرفت ...

بوق...

بله؟

اورژانس ؟ آقا خواهش ميكنم على ...........



پاهايش سست شد به ديوار تكيه داد وآرم كنارتلفن نشست جرات نگاه كردن نداشت بى اختيار به زمين خيره شده بود كه تكه كاغذى توجهش را جلب كرد باز هم بى اراده كاغذ را برداشت و شروع به خواندن كرد:



هستيم ،وجودم ، نازنينم سلام

خواستم بيدارت كنم ولی آنقدر آرام و كودكانه خوابيده بودی كه دلم نيامد،حال و هوای عجيبی دارم امروزهمه چيز جور ديگريست ،به خدا كه جور ديگريست حتى لبخند كودكانه تو در خواب ....



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30999< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي